~بـغـضـ ُسـکوتـ~ 'پارت چهارم' "فصل اول" ~ ~~ ~~~ ~~~~ ~~~~~ با خودم اهد بستمـ... که... دیگه به حرف هیچکس توجه نکنم اصلا دیه برام مهم نباشهـ... تمام شبو با گریهـ... با فکر... با عکسایی فرزاد و صداش گذروندمـ... ساعت 5 و نیم بود که خوتب گرفته بود... خونه خودمون نبودمـ... پیش بابام بودمـ... سعی کردم روزایی بهدری بسازمـ... اما ثسط خنده هام یهو توی دلم خالی میشود... دلم به مشاور میخواست یه نفر که درکم کنهـ... اما نبود... دلم گرفته بود... حوصلمم سر رفته بود... نمیدوستم باید چیکار کنمـ... مثل همیشه از فرزاد و نازی ادیت زدمـ.... چند روز گذشت تا با دوتا همدرد خودمم اشنا شدمـ... ضـــحا و حــــورا... این من بودنـ... مخصوصااا ضـــحا... خیلی خوشحال بودم که داشتمشونـ... خیلیـ... حداقل اونا درکم میکردنـ... ولی با اینکه فرزاد منو نمیشناسهه ولی خس میکنم اون بیشتر از همه درکم میکنهـ... خیلی سخته که از عشقت دور باشیـ... من خانواده شلوغی دارم اماا جدا از هم... ولی با تمام شلوغی خانوادم اخساس تنهایی میکنمــــ... ـوقتی خونه داییم میرم و مبینم همشون سر یه سفره میشننن و همیشه کنار همن با تمام شادی هاشون، غم هاشون، درد هاشون ووو... حسودیم میشهـ... من اصلا ادم حسودی نیستم ولی به یه چیزایی خیلی حسودیم میشهــ چند روز گذشتـ... من هنوز پیش بابام بودمـ.... خونه تنها بودمــ... خونه دلگیر بود.. انگار در و دیوار ها داشتن منو میخوردنـ.... چراغارو خاموش، کردمـ... هدفونمو گذاشتم توی گوشم و خودمو پرت کردم رویی تختـ... خوابم برد ساعتایی 11شب بود که مامانم زنگ زد و بهم گفتـ... برم خونه دختر خالش خودشم داشت میرفت اونجااا... اسنپ گرفتم رفتمـ... رسیدم دراز کشیدمـ... و سرم تویی گوشی بود... مام

پاسخ به

×