فکه آخرین میعاد 2 ( شهید ابراهیم هادی )

... خاک تمام این منطقه رملی و نرمه! حرکت نیرو توی این دشت خیلی مشکله،عراق هم این همه موانع درست کرده،به نظرت این عملیات موفق می شه؟! فرمانده هم گفت:ابرام جون،این دستور فرماندهی است،به قول حضرت امام:ما مامور به انجام تکلیف هستیم.نتیجه اش با خداست. @@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@ فردا عصر بچه های گردان ها آماده شدند.از لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص) یازده گردان آخرین جیره جنگی خودشان را تحویل گرفتند.همه آماده حرکت به سمت فکه بودند. از دور ابراهیم را دیدم.با دیدن چهره ابراهیم دلم لرزید.جمال زیبای او ملکوتی شده بود! صورتش سفیدتر از همیشه بود.چفیه ای عربی انداخته و اورکت زیبایی پوشیده بود.به سمت ما آمد و با همه بچه ها دست داد.کشیدمش کنار و گفتم:داش ابرام خیلی نورانی شدی! نفس عمیقی کشید و با حسرت گفت:روزی که بهشتی شهید شد.خیلی ناراحت بودم.اما با خودم گفتم:خوش به حالش که با شهادت رفت،حیف بود با مرگ طبیعی از دنیا بره. اصغر وصالی، علی قربانی،قاسم تشکری و خیلی از رفقای ما هم رفتند،طوری شده که توی بهشت زهرا (س) بیشتر از تهران رفیق داریم. مکثی کرد و ادامه داد:خرمشهر هم که آزاد شد،من می ترسم جنگ تمام بشه و شهادت را از دست بدهم،هر چند توکل ما به خداست. بعد نفس عمیقی کشید و گفت:خیلی دوست دارم شهید بشم اما خوشگل ترین شهادت رو می خوام! با تعجب نگاهش کردم،منتظر ادامه صحبت بودم که قطرات اشک از گوشه چشمش جاری شد. ابراهیم ادامه داد:اگر جایی بمانی که دست احدی به تو نرسه،کسی هم تو رو نشناسه،خودت باشی و آقا،مولا هم سرت رو به دامن بگیره،این خوشگل ترین شهادته گفتم:داش ابرام تو رو خدا این طوری حرف نزن.بعد بحث را عوض کردم و گفتم:بیا با گروه فرماندهی بریم جلو،این طوری خیلی بهتره.هر جا هم که احتیاج شد کمک می کنی. گفت:نه،من