رمان امید زندگی پارت بیست و نهم: یه خواب بد دیدم که از خواب پریدم دیدم همون روی مبل خوابم برده.ساعت رو نگاه کردم دیدم ساعت هشت صبح ه. رفتم نون تازه گرفتم و یه میز خوب چیدم،رفتم دایی رو بیدار کنم دیدم بیداره رفته صورتشو بشوره،برای همین رفتم پایین و منتظرش موندم. دایی:به به خانم سحر خیز،صبحتون بخیر. من:سلام آقای خوشتیپ،صبح شما هم بخیر. دایی:زود بخور تا بریم به کارامون برسیم. من:چشم اجازه بدید لقمه ی اول رو میل کنیم. دایی: بفرمایید. صبحونه رو که خوردیم با کمک همدیگه ظرف ها رو جمع کردیم و آماده شدیم که بریم بیرون. کل شهر رو گشتیم تا یه چیز مناسب و البته زیبا برای دایی پیدا کنیم. که بالاخره یه پیرهن و شلوار ست طوسی که پشت ویترین یه مغازه بود چشممو گرفت. من:دایی،نگاه این سِت چقدر خوشگله دایی:آره خیلی خوبه،بیا بریم داخل مغازه. رفتیم داخل فروشنده ما رو شناخت و کلی تحویلمون گرفت. دایی رفت داخل پرو که لباس رو امتحان کنه. دایی:یسرا بیا ببین خوبه! وقتی رفتم کنار اتاق پرو،وای خدا چشم حسود کور چقدر این سِت بهش میومد،اصلا یه وضعی. دایی:چیه ماتت برده. من:دایی خیلی خوشگله،خیلی بهت میاد،همینو بیار. دایی:چشم پس همینو میاریم. بعد از حساب کردن،رفتیم و چند جای دیگه هم خرید کردیم و بعد رفتیم یه رستوران،بعد از ظهر برگشتیم خونه،فردا کنسرت بود و روز تولد من،امسال اولین سالی بود که بابام نبود برام تولد بگیره و من امسال هیچ ذوقی ندارم. ادامه دارد.................

پاسخ به

×