رمان امید زندگی،پارت سی ام رمان امید زندگی پارت سی ام: دایی:یسرا من دارم میرم،ساعت نه مهدی میاد دنبالت. من:آها باشه پس من اون ساعت حاضرم. دایی:خب فعلا خداحافظ من:به سلامت،خداحافظ. خب،الان ساعت شش،یعنی سه ساعت دیگه وقت دارم،رفتم گوشیمو آوردم و با کلی پیام تبریک تولد رو به رو شدم از همه و همه جا،اینستا تلگرام واتساپ. اما بیشتر اینستا بود چون فن ها بهم تبریک گفته بودن.مامانم بهم زنگ زد و تبریک گفت و بعد مامان لیلا و بابا علی و در آخر نادیا زنگ زد و نزدیک چهل دقیقه با هم حرف زدیم،نگاه ساعت که کردم هشت رو نشون میداد، یه ساعت دیگه وقت داشتم،رفتم توی اتاقم و حاضر شدم و حسابی به خودم رسیدم چندتا عکس از توی آیینه از خودم گرفتم و اومدم پایین. روی مبل نشسته بودم که آیفون زنگ خورد نگاه کردم دیدم آقا مهدی. رفتم پایین. من:سلام آقا مهدی،حال شما خوب هستین؟ آقا مهدی:سلام یسرا خانم ممنونم شما خوبید. من:مچکرم مرسی،ببخشید باعث زحمت شدیم. آقا مهدی: نفرمایید خواهش میکنم. بعد از کلی تعارف تکه پاره کردن سوار ماشین شدیم و راه افتادیم یه ترافیک خیلی سنگین توی شهر بود که باعث شد یکم دیرتر برسیم اما خدا رو شکر کنسرت هنوز شروع نشده بود. رفتم داخل یک استیج که دیدم............ ادامه دارد...................

پاسخ به

×