~بـغـضـ ُسـکوتـ~
'پارت اول'
"فصل اول"
~
~~
~~~
~~~~
~~~~~
دیدم پیامـ دادهـ
کلی ذوـقـ کردم...
شین کردم نوشته بود کی گفته من ازت ناراحتمـ همین که بعد از دوماه هنوز کسیرو راه ندادی تو قلبت واسه من کافیه و گفت تو خودت نخواستی بریـ
تنها دختری بود که واقعا عاشقش بودم زندگی بدون اون سخت بود برامـ...
گذشتـــــ
مامان برگشته بود...
صبح پاشدم دیدم خونه نیستنـ زنگ زدم دیدم مامانم دار گریه میکنهـ خیلی ترسیدم اصلا معلـوم نبود چی میگهـ
خیلی ترسیده بودم فقط از حرفاش فهمیدم که پنح دقیقه دیگه اسنپ میگیرم پاشو بیا..
سریع حاضر شدمـ توی دام اشوب بود...
رفتم پایین سر ماشین شدم خیلی استرس داشتم وقتایی که به عکس نازی نگاه میکردم استرسم کمتر مبشود...
عکساشو نگاه کردمـ که دیدم جلوویی بیمارستان وایستاد ماشین.. قلبم اومد تو دهنم جوری که یاد رفت ماشینو حساب کنمـ
اقاهه صدام زد رفتم حساب کردمـ از دم نگهبانی تا در ورودی رو دویدم قلبم داشت میمود توی دهنتم حالم بد بود رفتم تویـ بیمارستان نمیدونستم چی شدهـ کسی حالش بده بخاطر همین کل بیمارستانو. گشتم خیلی گشتم پیداشون نکردم زنگ زدم مامانم جواب نداد چند بار زنگ زدم جواب نداد...
نمیدونستم چبکار کنم روی یکی از صندلی هایی بیمارستان نشتم ولی اصلا یه حا بند نبودمـ همش راه میرفتم زنگ میزنم یه ربع گذشت تا خودش مامانم زنگ زد گفت بیا ICU همون لحظه خیلی ترسیدم از یه پرستار پرسیدم ICU کجاس؟! راهو نشونم داد رفتم دیدمـ...
.
.
عشقااا ببخشید واقعااا که چند روزی نذاشتمـ وافعا حال جسنیم خوب نبود... معذرت میخوامـ خیلی دوستون دارمـ و اینکه رمان تا پایان شهریور تموم میشهـ...
لطفا پست قبلی هم ببنید و نظر بدید که پایان چجوری باشهـ
ژانر:
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید ورود/عضویت