چون تو ویدیو ممکنه تار افتاده باشه اینجا هم براتون مینویسمش : امروز روز دادگاه بود وادرین میتونست از همسرش جدا بشه.ادرین با خودش زمزمه كرد چه دنیای عجیبی دنیای ما. یك روز به خاطر ازد*واج با مرینت سر از پا نمی شناختم وامروزبه خاطر طلا*قش خوشحالم. مرینت و ادرین 8 سال دوران كودكی رو با هم سپری كرده بودند.انها همسایه دیوار به دیوار یگدیگر بودند ولی به خاطر ورشكسته شدن پدر مرینت، پدر مرینت خونشونو فروخت تا بدیهی هاشو و بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون.بعد از رفتن انها ادرین چند ماه افسرده شد. ادرین بهترین همبازی خودشو از دست داده بود. 7سال از اون روز گذشت ادرین وارد دانشگاه حقوق شد. دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید ادرین كنار پنچره دانشگاه ایستا ده بود و به دانشجویانی كه زیر برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می كرد. ادرین در حالی كه داشت به بیرون نگاه می كرد یك آن خشكش زد مرینت داشت وارد دانشگاه می شد. ادرین زود خودشو به در ورودی رساند و مرینت وارد شده نشده بهش سلام كرد مرینت با دیدن ادرین با صدا گفت: خدای من ادرین خودتی.بعد سكوتی میانشان حكم فرما شد ادریت سكوت رو شكست و گفت : ورودی جدیدی مرینت هم سرشو به علامت تائید تكان داد.ادرین و مرینت بعد از7 سال دقایقی باهم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند درخت دوستی كه از قدیم میانشون بود بیدار شد .از اون روز به بعد مرینت وادرین همه جا باهم بودند آنها همدیگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبدیل شد به یك ع*شق بزرگ، ع*شقی كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا می داشت ادرین داشت دانشگاه رو تموم می كرد وبه خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمی تونست مثل سابق مرینت رو ببینه به همین خاطر به

پاسخ به

×