زمرد: تو منو وسط آتیش انداختی ، سرهات خیلی ترسیدم که اصلا نیای سرهات: من اصلا نمیرم که زمرد: داداش چی شده؟ مرد: اقا سرهات شهید شده? زمرد: اگه اونجا اتفاقی برات بیفته؟ سرهات: صحیح و سالم از اونجا برمی گردم ، برگشتم هم بعدش ازدواج می کنیم رستم: نه از من پدر در میاد نه شوهر زمرد: گریه نکن بابام اولفت: کافیه دیگه این نمی خوام و دوست ندارما زمرد: من پیشنهاد ازدواجتون رو قبول می کنم ، نرو؟ سرهات: مگه میشه همچین چیزی زمرد ، این وظیفه وطنیمه ، من همیشه اینجا خواهم بود(تو قلبش)❤? .

پاسخ به

×