حضور 3 ( شهید ابراهیم هادی )
... خادم مسجد جلو آمد و گفت:ایشان آقای محمدی از مسئولین شهرداری اینجا هستند،حرفشان را قبول کن. آنقدر خسته بودم که قبول کردم.با هم حرکت کردیم. شام مفصل،بهترین پذیرایی و...انجام شد.صبح،بعد از صبحانه مشغول خداحافظی شدیم. آقای محمدی گفت:می توانم علت حضورتان را در این شهر بپرسم!؟ گفتم:برای تکمیل خاطرات یک شهید،راهی گیلان غرب هستیم. با تعجب پرسید:من بچه گیلان غرب هستم.کدام شهید؟! گفتم:او را نمی شناسید،از تهران آمده بود.بعد عکسی را از داخل کیف درآوردم و نشانش دادم. با تعجب نگاه کرد و گفت:این که آقا ابراهیم است!!من و پدرم نیروی شهید هادی بودیم.توی عملیات ها،توی شناسایی ها با هم بودیم.در سال اول جنگ! مات و مبهوت ایشان را نگاه کردم.نمی دانستم چه بگویم.بغض گلویم را گرفت.دیشب تا حالا به بهترین نحو از ما پذیرایی شد.میزبان ما هم که از دوستان اوست! آقا ابراهیم ممنونم.ما به یاد تو نمازمان را اول وقت خواندیم.شما هم... . شادی روح شهدا صلوات :)