روزی روزگاری دختری بود به اسم ماشا که همیشه در حال بازیگوشی بود که در حال قدم زدن در جنگل بود یک خانه چوبی را دید و رفت داخل خونه که یهو یه خرس بزرگ را دید ماشا اصلاً نترسید � فکر می‌کرد که این دختر آسیب بزنه به خاطر همین می خواست کاری بکنه تا دختر بچه بترسه و از اونجا بره ولی هرکاری میکرد اون دختربچه نمی ترسید زمان گذشت و خیلی اذیت میشه و همون خرسه بود روزها هم اینطوری می گذشت و ما شا خیلی ایشان را اذیت می‌کرد تا اینکه با هم کنار آمدن و باهم دوست شدن

پاسخ به

×