آن تن خیلی زود سبک شد در آن «صبحِ نشابور سرمه‌گون». خنیاگر، رهِ خونِ روان بست و ساز جهان از کوک افتاد. آن جانِ آن‌همه جوان که رفت، «زخمِ دل به زخمه باز شد» و «فغان بَر شد ز هر سو شور در شور». فرزند نیشابور، هر چه شنید، موسیقی کرد. هر شعر که خواند، هر ظلم که دید، هر رنج که چشید همه‌شان را نغمه کرد و ارزانی روحِ مردمانی که دوست‌شان داشت. «بیداد» ساخت و «آستان جانان» و «سِرّ عشق» و هزار نغمه‌ی دیگر که گاهِ فراموشی‌شان نیست تا همیشه. قهرِ تقدیر بود آن رفتن یا خودش شتاب داشت برای رسیدن به «مقصود» مثلِ تمامِ عمرش؟ کسی جز خودش چه می‌داند؟ چه تفاوت می‌کند اصلا جز این‌که جهان بی‌نغمه‌های او حالا خیلی چیزها کم دارد؟ «دستان» ‌سرای رفته و «قاصدک»‌ها سال‌هاست که «گرد بام و در ما بی ثمر می‌گردند.»

پاسخ به

×