دو غزل از خانم دکتر سوگل مشایخی

قصه ای با تو مرا هست نمی دانم چیست صبر بی طاقت سرمست نمی دانم چیست در جواب عطش چشم نیاز آلودت آنچه لبهای مرا بست، نمی دانم چیست پشت این فاصله هایی که پر از برف شده است تب آغوش عجیب است! نمی دانم چیست در مصافی که امیدم همه بر تدبیر است عقل با وسوسه همدست، نمی دانم چیست آنچه در دام مرا تا ابد انداخت ولی بند از پای تو بگسست، نمی دانم چیست ======== قصه ام با تو همین است ز خود بی خبرم نه شبم هست و نه روز و نه قرار دگرم رفتی و فاصله ها با من حیران گفتند قصه ای را که ندانستم و آمد به سرم مثل یک تکۀ سرگشتۀ افتاده به موج من در اندیشۀ بی ساحل تو غوطه ورم رسم این است که من ناز کنم تا تو نیاز من ِ لیلا ز تو مجنون تر و دیوانه ترم اندکی گفتم و این قصه دراز است هنوز که شب عشق تو را نیست هوای سَحَرم
ویدیوهای مرتبط