از هم‌آغوشی جانم با شوق در پی تاب و تبی پیچاپیچ سایه‌ای می‌روید، در پسِ پرده‌ی هیچ اگر این سایه به دنیا آید، فکر سازنده خرابش نکند فصل رستن باشد، نفسِ سرد جوابش نکند و چنان باشد که آب چشم مردم، نقش بر آبش نکند گردن یاهوی حس، خطِ طوقی بشود بغضِ صاحب ذوقی، اشک شوقی بشود از هم‌آغوشی جانم با شوق در نیامِ صدفی پیچاپیچ سایه‌ای می‌روید، در دلِ پرده‌ی هیچ من توان دارم گاه نجوایی را که در این پرده نهان می‌گذرد، درِ گوشِ جان‌ها آواز دهم من توان دارم در هوایی آزاد، پرِ احساسم را پرواز دهم با چنین پنداری گاه خندان می‌گریم، گاه گریان می‌خندم عاقلان می‌گویند: من هنرمندم!
ژانر:

پاسخ به

×