پارت پنجمفاطمه:)دکتر:میتونید آقا رسول رو ببرید؛ فقط نباید به هیچ وجه اونو شکه کنید،،،چون قلبش درد میگیره،،،،، و همچنین باید سر ساعت قرص هایی که مینویسم بخوره...من و سعید":باهم"حله(سه ماه بعد)داوود:)رسول بعد از شهید شدن مامان و بابا،با هیچکس نمیخندید،تو خودش بود،کم حرف بود،شب خوابش نمی بردمنم بعد اون اتفاق کلا عوض شدم و همون روحیه قبلی رو نداشتم.خواهرامم فقط تو خودشون بودن...زهرا:)گوشیم زنگ خورد،برش داشتم،دایی بود.محمد:سلام زهرا جان!زهرا:سلام داییمحمد:خوبی؟ حال فاطمه و داوود و رسول چطوره؟زهرا:ممنون،خوبیم،،،شما چطورید؟محمد:ممنونم،،،عزیز گفت وسایلاتون جمع کنید بیاید خونه ما تا پیش هم زندگی کنم...زهرا:آخه...محمد:آخه و اما و اگر نداره...زهرا:باشه دایی،،،تا با فاطمه و داوود و رسول حرف بزنم...محمد:باشه منتظریم،،،خداحافظزهرا:خداحافظحالا باید به فاطمه و داوود و رسول بگم.به فاطمه گفتم که قبول کرد و فاطمه هم به داوود و رسول گفت که قبول کردن.وسایلامون جمع کردیم و رفتیم خونه عزیز.دیگه پیش عزیز زندگی میکنیم...(شش ماه بعد)داوود:)یه نامه تو لباس مامان پیدا کردماز طرف مامان و بابا بود...!قشنگ سه ماه دیگه شهید میشدن که این نامه رو نوشتن...!رفتم پیش عزیز و بقیه شروع کردن به خوندن:[[سلام بچه های عزیزموناگه ما یه روزی شهید شدیم،هیچوقت واسمون گریه نکنید و ناراحت نشینن، چون ما خودمون این راه رو انتخاب کردیم و تا پای جون از کشورمون باید دفاع و محافظت کنیم.اگه شما برای ما ناراحت باشین، ما تو اون دنیا راحت نیستیم.ما همیشه دوستون داریم.از طرف مامان شیوا و بابا علی]]وقتی به خودم اومدم،همه داشتیم گریه میکردیم.لایک و کامنت فراموش نشهفالو=فالو
ژانر:
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید ورود/عضویت