نوری آمد در بزرگ باز شد سرتاسر باغ را پیمود همان دم پرنده ای در قفس سینه بال بال زد پله ها را بالا آمد حکم پیری داشت که عبا بر می کند شکاف انداخت و از تخته در نفوذ کرد به داخل، دهانم باز ماند حلاوت و سُکر صبح را داشت عسل در دهانم گذاشت، این تن دیگر مال ما نیست پیش از این هم نبود بال زدن پرنده بیدارم کرد از محفظه چهارم وجود پریده بود به شاخه اول آین حالت را از قبل می شناختم وقتی که گریه امان نمی داد اما دیگر اشکی نیست یقین آدمی ما همانی نیست که نام ما را داشت پرده ای مخفی تر، تا موعدش نرسد پرده نمی افتد
ژانر:
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید ورود/عضویت