خب داستا از زبان ا/ت ) اون روز بدترین شب زدندگیم بود .اون بهترین دوستم بود و منو اونو از دست دادم اون تنها کسی بود که داشتم الان خیلی تنهام هیچ دوستی تو مدرسه ندارم اون تنها کسی بود که بهم توجه میکرد.(1ماه پیش)ما وارد مغازه شدیم اما وقتی اون منو حل داد بیرون بی حوش شدم اما وقتی بیدار شدم و وارد مغازه شدم دیدم وقت جنازش مونده با خودم گفتم شاید من باید همیشه تنها باشم .احساساس میکنم یه روح بی احمیتم احساساس میکنم وجود ندارم .داستان از زبان راوی) یک روز یکی از هم کلاسی های 1/ت اومد در خونش در باز بود ولی وقتی در رو باز کرد 1/ت.......*برای پارت بعد 5تا لایک بابای کیوتام*

پاسخ به

×