در روزهای پایانی۹۳و آغازین۹۴ با شیرینی این نوشته زیبا و شیوا و هنرمندانه شیرین کام شدم
و لحظه ها را با این مردان کمسال و پرهمت گذراندم.
هرچه به پایان هشدار ابووقاص نزدیک تر می شدیم ضربان قلب هایمان بالا تر می رفت.
نیم ساعت تمام شد.در باز شد ابووقاص آمد داخل نگاهی کرد به ظرف دست نخورده صبحانه
و به چهره یکایک ما.پک محکمی زد و سیگارش را انداخت روی پتو و با پا لهش کرد گفت :«نمی خورید؟» گفتیم:«نه»
ژانر:
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید ورود/عضویت