یکی از روزهایی که رفتم خانه سالمندان یه پیر مرد جدید اومده بود.
باهاش گرم گرفتم اما خیلی سکوت بود. فقط لبخند میزد.
بعد از چند ساعت با بغض توی چشماش بهم گفت:
وقتی روی ماه باشی خیلی دلتنگ خورشید میشی...
چند وقت بعد رفتم ولی نبود. به ماه سفر کرده بود.
حواسمان به پیرهای اطرافمان باشد. دلشان نازک است گاهی به نگاهی محکم کنیم بند بند قلبشان را
مبادا به آغوش ماه پناه ببرند
ژانر:
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید ورود/عضویت