خلاصه داستان: تو می دونی من از چیه مارادونا خوشم میاد؟ از اینکه تو زندگیش هیچوقت واقعیت و رویا براش مرز نداشت، وقتی بازی می کرد، پرواز می کرد، بازی نمی کرد! وقتی معتاد شد یه کوه کوکائین می ریخت جلوش د…بکش! همه چیزو تا تهش می رفت، خودشو لوس نمی کرد… همش برای این بود که واقعیت و رویا براش مرز نداشت، اگه هم داشت اون نمی تونست مرزشو تشخیص بده…
ژانر:
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید ورود/عضویت