عشق واقعی پارت ۱۰

پارت ۱۰ دیانا: نمیدونم متین : یعنی چی نمیدونم ارسلان : ما سوری ازدواج کردیم بعد ۵ ماه جدا میشیم متین : چرا دیانا: ترخدا نپرس متین: باشه ارسلان : خب دیگه چه خبر نیکا : دیانا دیانا : جونم نیکا : عشق سابقت دیدم دیانا: نگاهی به ارسلان کردم دیدم عصبی شده بود .... خب ما بریم نیکا: بمونید خب ارسلان : آره باید بریم نیکا: هرجور راحتین دیانا: رفتیم خونه کیفم پرت کردم روی میز دستم گذاشتم روی پیشونیم ارسلان : تو عاشق شدی ؟ دیانا : همه عاشق میشن بعدم ارسلان لطفاً سر من غیرتی نشو لطفا ارسلان : بفهم تو الان زن منی دیانا : با داد ... من نمیخوام عاشقت بشم خب اومدم به هرکس تکیه کنم رفته اون از خواهرام اون از مامان و بابام اون از داداشم بسه تو عاشق یه نفر دیگه ای من فقط ۵ ماه تو زندگیتم رومینا بدبخت گناه نداره تو با یکی دیگه عشق و حال میکنی ارسلان : باشه گناه داره دیانا: غذا چی میخوری درست کنم ارسلان : هیچ دیانا : یواش تو دلم گفتم.... به درک ارسلان: شنیدم دیانا: دیونم کردی ارسلان: بیا دوست باشیم مگه رفیق نیستیم دیانا: ولم کن ارسلان ارسلان : لطفاً دیانا: گفتم که ولم کن ارسلان : بغلش کردم دیانا : چکار می‌کنی ارسلان ارسلان : مگه رفیقا همو بغل نمیکنن دیانا : یهو زدم زیر خنده ارسلان: آشتی دیانا : آشتی ارسلان : من برم دیانا : من تنهایی اینجا میترسم ارسلان : خب برو پیش نیکا دیانا : نمیخوام ارسلان: با من میای شرکت دیانا : باش ارسلان: اونجا همش مرد دیانا : اشکال نداره ... رسیدیم شرکت نشستم پیش ارسلان یهو یه پسره ای ازم خواستگاری کرد پسره : با من ازدواج می کنی ارسلان : نفهمیدم چیشد که یهو زدم زیر پاش دیانا رو بغل کردم

پاسخ به

×