بی تو ای سرو ِ روان! با گل و گلشن چه کنم، زلف ِ سنبل چه کشم عارض ِ سوسن چه کنم، آه کز طعنه ی بدخواه ندیدم رویت، نیست چون آینه‌ام روی ز آهن چه کنم، برو ای ناصح! و بر دُردکشان خرده مگیر، کارفرمای قدَر می‌کند این من چه کنم، برق ِ غیرت چو چنین می‌جهد از مکمن ِ غیب، تو بفرما که من ِ سوخته خرمن چه کنم!

پاسخ به

×