داستان از این قراره که هیچکس با ماری دوست نبود و همه مسخرش میکردن اون دختر مو قهوه ای هم به ماری پشت پا زد و ماری افتاد ماری ناراحت بود ولی تصمیم گرفت زیاد نازنازو نباشه و شجاع باشه و کسی مسخرش کرد یا شجاعانه باهاش صحبت کنه یا اصلا بهش اهمیت نده خب اینم از داستان تا پارت بعدی بای

پاسخ به

×