رمان آوای تو { پارت چهارم }«کپشن»
_ به به یاسمن خانم !! میبینم که میری پیش طاها !! از طرز حرف زدنش سریع متوجه شدم پردیس هست . دستش رو برداشت از روی دهنم ، بهش گفتم : این دیگه چکاریه پردیس ؟! من هرجا دلم بخواد میرم و هرکاری بخوام میکنم به تو چه ربطی داره ؟! ـ خودت خوب میدونی اصلا دوست ندارم دور و بر طاها بچرخی . اون فقط برای منه و به تو هم اجازه نمیدم هرکاری دلت خواست بکنی ... خودم دیدم که رفته بودی تا بهت پیانو یاد بده !! سرش داد زدم : مثلا میخوای چکار کنی ؟! به تو هیچ ربطی نداره من چکار میکنم !! ـ میدونم که تو هم از قضیه بیماری طاها باخبر شدی !! از تعجب نمیدونستم چکار کنم . پردیس از کجا فهمیده بود ؟! از حالت چهره ام متوجه شد و ادامه داد : خواهر من توی داروخونه کار میکنه ، اون روز که طاها رفته بود قرصاش رو بگیره منم اونجا بودم و دیدم . پس اگه میخوای به ضررت تموم نشه ، کاری به کارش نداشته باش !! دارم بهت هشدار میدم یاسمن ـ مثلا میخوای چکار کنی ؟! من رو بیکار کنی یا اون رو ؟! فکر میکنی مدیر حرفای تو رو باور میکنه ؟! ـ البته که هیچ کدوم ... یاسمن ، نذار وقتی طاها میره قرصش رو بگیره توی قوطیش یه چیزی بریزم و کار دستش بدم !! تصمیم خودته ... اگه برات مهمه ازش فاصله بگیر _ تو اصلا به فکرش نیستی !! تو موقعیت طاها رو میخوای همین !! تو خودش رو نمیخوای فقط میخوای ازش استفاده کنی و من این اجازه رو بهت نمیدم !! فکر اینکه از دستش بدم مثل یه کابوس وحشتناک بود برام . نمی تونستم حتی یه لحظه بدون اون زندگی کنم ولی نباید تسیلمم میشدم ، خودم رو آزاد کردم و تند تند قدم برداشتم سمت اتاق . صدای پردیس رو از دور میشنیدم که میگفت : خودخواهی تو میتونه به زندگی اون پایان بده یاسی !! به خاطر خودش هم که شده حرفم رو گوش بده !! شب تا نیمه های شب بیدار بودم . فکرهای وحشتناک تند تند بهم حمله میکردن . ساعت های 3 بود که آلتین بهم زنگ زد . دوست خانوادگی مون بود و تنها کسی که امیر حاضر میشد باهاش حرف بزنه ـ الو ؟! آلتین میدونی ساعت چنده ؟! چرا این وقت شب زنگ زدی ؟! ـ یاسی !! همین فردا باید بیای تهران .... امیر .... زده خودش رو ناکار کرده !! ـ چیشده ؟؟!! داداش من چش شده ؟؟!! ـ ببین آروم باش ... امیر میخواست با خانواده ام حرف بزنه تا راضی شون کنه که باهم ازدواج کنیم ولی مامانم بهش تشر زد که اگه تو عرضه داشتی خواهر خودتو می دادی به دادیار و اینقدر تو بدبختی نمی ذاشتیش ... بعد امیرم عصبانی شد و زد تو آینه و شکست ، دستش حسابی خونریزی کرده .... الانم رفته تو اتاقش و همش میگه میخوام به این زندگی نفرت بارم پایان بدم که تو و بقیه راحت شین ... یاسمـ.... گوشی رو قطع کردم و شروع کردم به جمع کردن وسیله هام . اگه بلایی سرش میومد تا عمر داشتم خودم رو نمی بخشیدم . یه کاغذ برداشتم و برای طاها نوشتم که میخوام برم : " آقای کیانی عزیز ، ممنونم به خاطر خاطرات خوبی که برام رقم زدید و من رو شرمنده کردید ... تا عمر دارم ازتون تشکر میکنم ولی باید برگردم تهران ، میدونم هنوز یه روز دیگه از سفر مونده ولی مشکل قبلیم بزرگتر شده و برادرم حالش زیاد خوب نیست ، مراقب خودتون باشید ... تشکر فراوان " گذاشتمش روی میزم . صبح کله سحر رفتم پایین تا برم سمت تهران که دیدم طاها جلوی در خروجی ایستاده ـ صبح هنوز آفتاب بیرون نیومده کجا میخواستی بری ؟! ـ ببخشید باید برگردم تهران ... برادرم مشکل پیدا کرده ـ پس منم میام ، شما رو باید برسونم ـ نه اصلا !!! سفر کاری هنوز تموم نشده و شما باید بمونید من میتونم خودم برم نیازی نیست و در ضمن آقای کیانی ، از این به بعد رابطه ما فقط کاریه و تمام ، نمیخوام دیگه وقت شما رو بگیرم از حرفم جا خورد . چند قدمی نزدیک تر شد . سرم رو پایین انداختم ، با ناراحتی گفت : چیزی شده ؟! کسی چیزی گفته ؟! یا اینکه کسی حرفی دراورده که شما ناراحت شدین ؟! ـ هیچی ، خودم تصمیم گرفتم و به نظرم به نفع هردوی ماست ـ میدونم داری دروغ میگی ، هر موقع دروغ میگی سرت رو میندازی پایین واقعا نمی دونستم چکار کنم . دست خودم نبود . اشکام جاری شدن و گفتم : آقای کیانی ، من نمیخوام بهتون آسیبی برسه !! من میخوام شما همیشه پیشمون باشید و سلامت همین ـ یاس قشنگم ، اینقدرها هم که فکر میکنی دیگه شکننده نیستم ... درسته حالا شاید یه مشکل کوچیک دارم ولی دلیل نمیشه هرکسی بتونه بهم آسیب بزنه یا اینکه تو رو ناراحت کنه حرفش بهم دلگرمی میداد . من رو رسوند ترمینال تا برگردم تهران . وقتی وارد اتاق امیر شدم دیدم بی رمق یه گوشه افتاده . سریع دستش رو پانسمان کردم و به آلتین گفتم : برو از تو اتاقش چسب و بخیه بیار چند دقیقه ای نرفته بود که صدای جیغش رو شنیدم . دویدم ببینم چیشده ـ اینا ... نه نه !! اینا اینجا چکار میکنن ؟! ادامه دارد ... ویدیوهای مرتبط
ویدیوهای جدید