مرحوم آیتالله نجومی از علمای کرمانشاه در مورد علامهامینی میگفت: يک روز علامه از نجف به کرمانشاه آمد و در مسجد معتمد منبر رفت. به زيارتش رفتم، چه جمالى و چه کمالى، چه حالى و چه شورى، چه چشمان نافذ و اشکريزى که گويى چشمه فيض خداست. براى اولين بار میديدم که کسى از سر تا پا در التهاب و عشقِ امیرالمؤمنین عليهالسلام میسوزد و چشمها چون کاسه خون، اشک خونين می بارد. براى اولين بار ديدم که کسى در محضر عالم و عامى، بى هيچ پروايى در مظلوميت اميرالمؤمنين ناله میکند و با صداى بلند و غرّاى خود گريه سر میدهد.
چنان شيفته حالت او شدم که چند ماهى بعد از رفتنش، طاقتم طاق شد و گفتم: هر چه بادا باد، به طور قاچاق هم شده است بايد به نجف بروم، آنجا سرزمين امينى پرور است.
به هنگام رفتنم، مادرم که چون ابرِبهاران بر من میگريست و در فراق من چاره جويى میکرد، فرمود: «برو، میدانم گريههاى امينى تو را برد، امينى از کرمانشاه رفت ولى نوجوانى را مسلمان کرد و رفت».
به دنبال او رفتم و صد رحمت بر صائب تبريزى فرستادم که گفته است:
اين ندا می رسد از رفتنِ سيلاب به گوش
که در اين خشک نمانيد، که دريايى هست
غيرت و حميّتِ او در راه دين و در اعتلاء و عظمت و قداستِ امیرالمؤمنین، سبب بود تا از راست آمدن و راست رفتنِ بيهوده خيلیها که ککشان نمیگزيد، رنج برَد. حيفش می آمد که پشت غلافِ کتاب الغديرش هم، بى حکمت و خدمتى باشد. وقتى پشتِ جلد يکى از مجلداتش اشعارى چاپ کرده بود که معناى دو بيتش اين بود: «اگر شمشميرت كُشنده و بُرّا نيست، به چه کارت می آيد؟، آن را بده تا برايت دستبند و خلخال درست کنند»، بدين وسيله رنجِ خود را از راحت طلبان و تن آسايان ابراز می داشت. چه خوب می گويد صائب عليه الرحمة:
ز زهد نيست به ميخانه گر نمی آيند
هلاكِ بسترِ گرمند و مرده خوابند
ژانر:
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید ورود/عضویت