تصور کن تهیونگ(عشق خاموش) پارت۷(کپشن)

خیس خیس شده بود. رفتم سمتشو چترم رو بالای سرش گرفتم. سرش رو بالا اورد که فهمیدم داشت گریه میکرد‌ ! اولش که منو دید گیج شده بود و متعجب ولی تو یه ثانیه انگار عصبانی شد . از جاش بلند شد و رفت. فکر میکردم میره خونش ولی فقط از کوچه خارج شد. چرا داشت گریه میکرد؟ خودمو انداختم رو کاناپه و خواستم به پدرم زنگ بزنم که گوشیمو پیدا نکردم هرچی جیبامو گشتم نبود ! نکنه ... وای من!تو کافه جلوی صندوق جا گذاشتم ! آخییییش . کافه داشت میبست که رسیدم. شانس آوردم . از کنار یه کوچه رد شدم که شنیدم یه نفر گفت "ولم کنید " . سرجام خشک شدم و دقیق تر که گوش دادم. شاید... خیال برم داشته. خواستم برم که ایندفه یکی جیغ زد. صداش سریعا خفه شد. این دیگه توهم نبود . رفتم ببینم چه خبره که ... (از دید ا/ت) بی هدف داشتم میچرخیدم . شدت بارون کم شده بود ولی هنوزم بهم امون نمیداد. تو پیاده رو بودم . خیابون خلوت بود و منم که کم کم اشکام ته کشیده بود میخواستم برگردم خونه. یه ماشین جلوی پام وایساد. به من چه؟ یه نفر از تو ماشین گفت : هی عروسک چرا خیس شدی؟ با من بود ؟عروسک؟یه نگاه به آدمای تو ماشین انداختم. دوتا پسر بودن. اگه بهشون بی توجهی کنم خودشون گورشونو گم میکنن. اما نه! پسر: قیمتو بگو. قیمت چی ؟مگه چیزی داشتم میفروختم؟ با تعجب بهشون نگاه کردم؟اونی که پشت فرمون بود گفت پسر: این وقت شبی ام ناز میکنی؟بپر بالا میزیم هتل ! دارن از چی حرف میزنن ؟نکنه میخوان بهم تجاوز کنن... با این فکر از ترس تا استخونم یخ زد که اولی گفت: داداش ظاهرا تو باغ نی. بیا خودمون ببریمش! پولم نمیخواد . پیر : باش. با پیاده شدنشون از ماشین سمت یکی از کوچه ها رفتم. شاید بیخیال شدنو ولم کردن ! داخل کوچه رفتم که دیدم بن بسته. خواستم ازش برم بیرون که دوتاشون جلو اومدن ! هرچی عقب تر میرفتم اونا جلوتر میومدن با جسبیدنم به دیوار فاصلمون به کمتر از نیم متر رسید. تمام تنم میلرزید. با التماس بهشون گفتم ولم کنین! احتمال اینکه اینجوری بمیرم هم بود. ولی .. اصلا نمیخواستم اینجوری بمیرم. اینکه بهم تجاوز بشه.... یکیشون اومدو لمسم کرد که با تمام وجودم جیغ زدم ! اما اون یکی با دستش دهنمو گرفت و گفت: عروسکا که جیغ نمیزنن. فقط قراره یکم بهمون سرویس بدی ! به خاطر اشکی که تو چشمام جمع شده بود همه چیو تار میدیدم .. ینی آخرش میشم یه دختر یتیم که بهش تجاوز جنسی شده ؟ یه هو یه چیزی منو کشوند دنبال خودش ! به خودم که اومدم دیدم تو اون کوچه نیستم ؟ مچ دستم تو دست یه تفر بود که داشت میدویید! (از دید تهیونگ) با وجود تاریکی صورت ا/ت رو به وضوح میدیدم . دوتا پسر که کمه کمش بیست و پنج سالشون بود و خیلی هیکلی بودن. عمرا بتونم با جفتشون دعوا کنم ! اختیارم دست خودم نبود ! تو یه لحظه یکی یه مشت خوابوندم تو صورتاشون که یکیشون جاخالی داد و یه مشت بهم زد. عوضش یه لگد زدم وسط پاش(خودتون بگیرید منظورمو). دست ا/ت رو گرفتمو دوییدم. تو کوچه پس کوچه ها میدوییدیم و هیچ ایده ای نداشتم که کجا بریم . یکم که دور و برم رو دیدم متوجه شدم که تو خیابون اصلیم . این یعنی خیلی به خونه نزدیک بودیم. پسر: اگه دستم بهت برسه ... یه کاری میکنم نتونن تشخیص بدن دختری یا پسر ! چون میدونستم کجا میریم سریعتر از اون دوتا نره غول بودیم ... رسیدیم خونم. سریع رمزو زدم ،ا/ت رو کشوندن داخل و درو بستم . صداشونو میشنیدم: آهای آشغال تو با اون جنده کدوم گوری رفتی ؟ ولش کن دااش بیا بریم همون جای اصلی. باش. چراغارو روشن کردم . تهیونگ:رفتن... ا/ت به دیوار تکیه داده بود که سر خورد و افتاد رو زمین! تهیونگ:هی....چیشده؟ حالت خوب نیست ؟ داشت برای نفس کشیدن تقلا میکرد! عمرا حالش خوب باشه ! تهیونگ : چیکار کنم الان ؟ قرصی چیزی داری ؟ با خودش کیف نداشت پس اگه چیزی داشت باید تو جیب ژاکتش میبود. دست کردم تو جیب ژاکتش و توش یه دستگاه تنفسی پیدا کردم ! تکیش دادم به دیوار . دستگاه رو گذاشتم تو دهنش و فشار دادم . نفس کشیدنش کم کم عادی شد. خواستم برم به اورژانس زنگ بزنم که گفت : ا/ت: به اورژانس زنگ نزن . )از دید ا/ت) نفسم بالا نمیومد .. انگار یکی پاشو گذاشته باشه رو قفسه سینم. بعد از اون تصادف اینجوری شده بودم. وقتی زیاد بترسم یا استرس بگیرم این بلا سرم میاد. دنیا داشت دور سرم میچرخید تا تونستم نفس بکشم. تازه فهمیده بودم که کی برای بار دوم تو امروز نجاتم داد.فقط یه سوال دادم چرا انقدر خط سرنوشت ما تلافی داره . اونروز نزدیک ایستگاه اوتوبوس .... مدرسه .... امروز .... چرا؟؟؟ رفته بود سمت تلفن. نکنه میخواد به اورژانس زنگ بزنه؟ ا/ت : به اورژانس زنگ نزن. تهیونگ: چرا ؟ تو یه حمله آسم داشتی ... غیر از اینه؟ پس ممکنه خطر.... نزاشتم جملشو کامل کنه. ا/ت:.... _________________________________________