تصور کن تهیونگ(عشق خاموش)پارت ۱۰(کپشن)

با حس سرمای روی گونم خواستم یخ رو از دستش بگیرم که نزاشت. خیلی وقتا به این فکر میکنم که اگه نونا نبود چیکار میکردم. وقتی پدرم بعم قبولوند که نبودن مامان و تمام این قضایا به خاطر منه، همون احساس عذاب وجدانی که ا/ت الان داشت، خودم هم حسش کرده بودم و چیزی ک باعث شد من از شر اون احساس خلاص شم همین مهربونی های نونا بود. تهیونگ:مرسی نونا. منشی یون : رفتی خونه یکم دیگخ یخ بزار روش . لبتم پوماد بزن ! از این همه دقتش خندم گرفت. تهسونگ: تونا من چیو میتونم از چشم تو مخفی گنم ؟ منشی: هیچیو ، بعدا راجبش بهم توضیح میدی ! تهیونگ: شاید. منشی : برو مگه اینکه بخوای ... ! و به دفتر پدرم اشاره کرد. تهیونگ: من دیگه میرم. منشی:مواظب خودت باش. (از دید ا/ت ) تو این یه سال وقت یا کابوس میدیدم یا یه صحنه از بودن در کنارشون که اونم چیزی کمتر از کابوس برام نداشت. و دیشب به طور عجیبی شب بدون کابوسی رو گذرونده بودم ! و من .... هنوزم نمیتونم با این قضیه کنار بیام که چرا تمام حرفامو بهش گفته بودم. من حتی اونو نمیشناختم ؟! چرا بهش اعتماد کامل داشتم؟ آخه این حجم از اعتماد از چی نشات میگرفت ؟ اگه اینجوری بود چرا به بقیه اعتماد نکرده بودم ؟ دلیلش مثل روز برام روشن بود. وقتی با آدمایی که از دشمن بدتر بودن دوستی کردم ... (فلش بک) درد داشتم . ولی.... هیچ کس بهم آسیب نمیزد. یا بهتر یبگم اونا به جسمم آسیبی نمیرسودن و داشتن با حرفاشون شلاقم میزدن. اونا ... دوستام بودن! یا حد اقل من اینطوری فکر میکردم . و الان دو روز بعد از اعلام نتایج آزمون ماهانه داشتن باهام دعوا میکردن. آخه چرا؟ فقط به خاطر اینکه یون سوری دوم شده بود؟! سورا:چطور میتونی دانش آموز برتر پایه بشی؟تو .. یه بچه یتیم احمقی. پس چطوریه که هم الان زنده ای هم بهترین دانش آموز؟ ا/ت : من یتیم نیستم. سورا: عه؟ راست میگی؟خفه شو! یون سوری ببین چی میگه! یون سوری: ببین . تا اینجاشم خیلی باهات را اومدم. پس بهتره منو کفری نکنی . به آدم هرزه ای مثل تو که مادر و پدرش مردن و خودش زندس میگن یتیم. فهمیدی؟ یَ_تیم یتیم رو به طول حال به هم زنی بخش کرد. درد داره! تمام وجودم داره تیکه تیکه میشه. چرا کسی نمیاد کمکم کنه؟ ا/ت:من ... هرزه نیستم. سورا: اوه اوه . سوری !ناظم اومد! تو یه لحظه از شکنجه گر به بهترین دوستام تبدیل شدن. یون سوری: ا/ت کفشلم قشنگ نیست؟ تازه گفتم! لبخندی زدم و گفتم: آره خیلی. به خودم فحش دادم که چرا به ناظم نگفته بودم؟ چرا با هیچ کدوم از معلما راجبشون حرف نمیزدم؟ یا راجب خودم؟؟ بعد از رفتن ناظم دوباره حالت اصلیشون برگشن. یون سوری:این مدرسه یا جای منه یا تو . پس گمشو.(دختره ی سنگ دل پررو ) ا/ت: نمی.. تونم.(اگه من بودم همون جا ب فوش میبستمش) سوزا؛پس شرتو کم کن! ا/ت:یعنی .. چی ؟ یون سوری :یعنی بمیر! خودتو بکش! چرا تاحالا بهش فکر نکرده بودم؟ اگه بمیرم خیلی راحت تره! (از دید تهیونگ) واقعا تعجب کرده بودم که ا/ت رو جلوی خونم میدیدم! از موتورم پیاده شدم و ولاه کاسکتمو گذاشتم روش. حواسش جای دیگه ای بود. ولی اون داشت اشک میریخت! تهیونگ:هی چیزی شده؟ ا/ت: من واقعا میخواستم باهاشون دوست باشم! داشت راجب چی حرف میزد؟ ا/ت من فقط.. یکم تنها بودم ! همین بدنش لرز داشت. ا/ت : من .. ترسیده بودم!من..‌ واقعا نمیخواستم بمیرم! وقتی متوجه شدم که به شونش زدم. تهیونگ :تو .. چی ناراحتت کرده که دارب گریه میکنی؟ یهو روشو ازم برگردوند و باصدایب ک مطمعنا به خاطر گریه اش شکسته بود گفت ا/ت: من گریه نمیکنم! برگشت و نگاهم کرد. داشت به زور لبخند میزد. چشماش قرمز شده بود و پف کرده بود. ا/ت: نگاه ! گریه نمیکنم! تهیونگ: دلت نمیخواد کسی گریه کردنتو ببینه یا به تو ام گفتن که گریه کردن مثلا بی دلیلت آزارشون میده چون دلیلشو نمیدونستن؟ ا/ت: معذرت میخوام. کوکی: این دلایل همه شون بیخوده. این که بعضی اوقات دلت بخواد گریه کنی یا با یادآوری یه سری خاطرات ناراحت بشی و دیگران به خاطر اینکه چیزی نمیدونن بهت هزار جور حرفی میزنن. میدونی؟ اشکالی نداره به خاطر دلایلخودت گریه کنی. اشکالی نداره بعضی اوقات حتی بی دلیل گریت بگیره. گریه کردن اصلا اشکالی نداره. (از دید ا/ت) همچین آدمی هم وجود داره ! اولین نفری ک اشک ریختن من از نظرش گناه نیست. این که گریه کنم به نظرش دیوانگی نیست. اینکه نمیخواد من مثل عروسک باشم و هروقت دلش میخواد بخندم و وقتی ک خواست اشک بریزم. با شنیدن حرفاش گریم گرفت و من کوچکترین نلاشی برای پاک کردن اشکام نداشتم. ولی هنوزم دلم نمیخواست اشکام رو ببینه . سرمو انداختم پایین و حتی متوجه نشدم ک گی دستامو مشت کرده بودم. . . . . تهیونگ:آمم . با من کاری داشتی که اومدی اینجا؟ ا/ت:آره ولی تو الان تازه رسیدی نه؟من .. مزاحمت نمیشم.