تصور کن تهیونگ(عشق خاموش)پارت۸(کپشن)

سلااااااام . ببخشید ک این پارت کمه چون علوم دارم باید بریم ببینم چ خاکی ب سرم بریزم. نزاشتم جملشو کامل کنه. ا/ت:التماست میکنم به اورژانس زنگ نزن.من به قدر کافی امروز براش دردسر درست کردم اما ا/ت:واقعا نمیخوام برم بیمارستان یا یه جاییی شبیه به اون ... وقتی از تلفن فاصله گرفت سوال ها به جون مغزم افتادن. این پسره از کجا میدونست که حمله آسم بود؟ اصلا از کجا بلد بود که باید چیکار کنه ؟ چرا کمکم کرد؟ و... چرا گوشه لبش خونی بور ؟ ا/ت: لبت... سرمو انداختتم پایین . آره ...هرکسب که به من کمک یا محبت کنه آسیب میبینه ! (از دید تهیونگ) لبم؟ به گوشه لبم دست زدم که سوخت ! انگشتم خونی بود. لبم داشت خون میومد! آها شاید به خاطر اون مشتی بود ک خوردم. ا/ت:تو منو نجات دادی . از جاش بلند شده بود و سرشو انداخته بور پایین. باخشم سرشو اورد بالا. ولی عصبانیتی که چهرشو گرفته بود نتونسته بود غمی که تو چشن هاش موج میزد رو مهار کنه! گفت ا/ت:چرا منو نجات دادی؟ چی ؟نباید میدادم ؟باید میزاشتم اون دوتا هر بلایی که میخواستن سرش بیارن؟ یا میزاشتم این وسط از تنگی نفس خفه شه؟ تهیونگ:خب خودت میخواستی چیکار کنم؟ ا/ت: . . . تهیونگ : این چیزی نیست که به خاطرش احساس گناه کنی ا/ت: چون ... اصلا تو چرا برات اهمیت داره؟ تهیونگ:خودتم میدونی که اینجوری نبودی.... یه نفر میگه پشت هر آدم افسرده یه دنیای بی رحمه که دلخوشی هاشو ازش گرفته! دنیا از تو چی گرفته که اون لبخندت رو دیگه نمیشه دید؟ (از دید ا/ت) همیشه زود به دیگران اعتماد میکردم ولی تو این مدت اینو به خودم قبولوندم که اعتماد کردن حتی به کسی میشناستت هم حماقته. هیچ کس تاحالا راجب این موضوع ازم سوال نکرده بود. همیشه دلم میخواست یکی ازم این سوال رو بپرسه تا خودم بتونم راه فرار پیدا کنم . از این زندان احساساتی که خودم برای خودم ساخته بودم . زندانی که خودم رو یه جایی از اون به زنجیر بسته بودم و این سوال اولین تلاش من برای فرار بود. یه کلید برای باز کردن زنجیر هام. اینکه چرا نمیتونم خودم باشم ؟ ا/ت: ... (همچنان سکوت) تهیونگ: بشین. ا/ت: تو منو میشناختی؟ + نه. فقط همون یه بار دیدمت. - میدونی ... یه دختر که عاشق مادر و پدرش بود. زندگیش .. دوستاش ... خانوادش .. عاشقشون بود. چند روز مونده باشه به تولدش و بخواد اون روز رو جشن بگیره. ولی.. ولی ... با فکر کردن به اون اتفاق حتی توان نگه داشتن اشکام رو هم نداشتم. اما الان وقت گریه نبود. - ولی اون روز به جای جشن روز عزا میشه. وقتی داره با مامان و باباش میخنده ،یع ماشین از رو به رو میزنه بهشون . خودش یه سری خراش و یه دست شکسته .. اما مادر و پدرش درجا کشته میشن ! از اون تصادف ... فقط تنهایی براش میمونه. تمام این احساسات پشت یه لبخند فیک جمع میشه. یه نقاب از خوب بودن. چیزایی که به بقیه میخواست یه دختر رو نشون بده که با همه چی کنار اومده و الان حالش خوبه. اما این خیلی ادامه دار نبود یه روز تموم شد. تمام اون لبخندا ... نقابا .. همه چی و شدم یه مرده متحرک . ا/ت: اون میره پیش خالش زندگی میکنه . تو سئول . اولین مدرسه ای که میره دانش آموزاش چنان آزاری میدنش که دوبار خودکشی رو اونم تو دوماه اول با جون و دل میپذیره. خودکشی! اونم برای منی که انقدر رویا داشتم که خودکشی برام یه کلمه تعریف نشده بود. بی دلیل احساس آرامش میکردم. تموم شد. بالاخره حرفامو گفته بودم. دیگه زنجیری در کار نبود.... سرمو بلند کردمو بهش گفتم ا/ت: حالا میفهمی ؟ میفهمی ؟ اینو که هرشب به خاطر نبودشون گریه کنی ؟ اینکه تظاهر به خوب بودن کنی ؟ اینکع هر لحظه زندگیت بخوای بمیری ؟ اینکه عذاب وجدان همیشه مثل موریانه مغزتو بجوره ؟ تهیونگ: اگه بهت بگم یه همچین احساسی رو یه زمانی داشتم باور میکنی ؟ ا/ت:( پوز خند)این حرفو از خیلیا شنیدم... خیلیا که اگه بهشون اعتماد نمیکردم الان زندگیم بهتر بود ! تهیونگ: میفهمم. خودمم از تواضع و شعارایی که فقط ظاهرشون قشنگع متنفرم. که همه چی درست میشه و این دست خزعبلات . ا/ت: اینکه بخوای ضعف نشون ندی یخته . تهیونگ : آره . ولی میتونی به جای اینکه ضعف هاتو نشون ندی انقدر خوبی هاتو نشون بدی تا بقیه برای دیدن ضعفت کور بشن . خب اینم از پارت ۸ چون داشتم پارت ۶رو ب خاطر گزارش دادن یه خ..ر..ی ... دوباره مینوشتم طول کشید راستی اگر کسی در باره ی آزمایش علوم ایده ای داره بگه لنگم ۵نمرم ب همین آزمایش بنده خدا خیرتون بده. دوستتون دارم بای بای