تصور کن (عشق خاموش) پارت ۱(کپشن)

معلم:امروز یه دانش آموز انتقالی داریم.خب.... میتونی بیای داخل... خودتو معرفی کن لطفا. تهیونگ:اممممم....من کیم تهیونگ هستم.لطفا هوامو داشته باشین. معلم:خب....یه جای خالی کنار اسم/تو هست میتونی اونجا بشینی. (از دید ا.ت) هندزفری تو گوشم بود ولی آهنگی گوش نمیکردم. به خاطر اینکه بقیه کاری بهم نداشته باشن وانمود میکنم که دارم اهنگ گوش میدم. معلم اومد تو کلاس.یه نگاه به پسری که وارد کلاس شد کردم و بعد سرمو گذاشتم رو میز‌. اره..... نه به درس گوش میدم نه به چیزی توجه میکنم این کار هر روزمه. میام تو کلاس سرمو میزارم رو میز و منتظر میشم تا زنگ بخوره و برم خونه‌. تنها چیزی ک از این دنیا میخوام مردنمه.فقط مرگ.... . . (فلش بک ا.ت) تابستون بود و هوا خیلی گرم.به محض تموم شدن کلاسم رفتم خونه و رمز درو زدم و وارد خونه شدم. ا.ت:مامان!من اومدم! م.ت:(همون مامان ا/ت) سلام عزیزم امتحان چطور بود؟ ا/ت:مثل همیشه.نفر اول شدم.انتظار دیگه ای داشتین؟ م/ت:معلومه که نه !برو لباساتو عوض کن تا برات یه شربت بیارم. ا/ت:خیلی ممنون. اسم من ا/ت هست. خب من تو یه خانواده که وضعیت مالی خوبی داره به دنیا اومدم و عاشق پدر و مادرم هستم . پدرم مدیر عامل یکی از بزرگترین شرکت های تجاری بوسان عه . امسال به خاطر کار پدرم مجبوریم یه مدتی رو بریم آمریکا و من یه سال رو جلوتر میخونم که بعد از برگشتنمون راحت بتونم با دوستام باشم. . . . نمیدونستم کجام . یه سرم بهم وصل بود... تو یه لحظه اون صحنه ها اومد جلوی چشام.... همون موقع که داشتن یه نفرو که یه پارچه سفید روش کشیده بودن میبردن یه لحظه پارچه کنار رفت و .... این صورت خون آلود مادرم بود. صدای زنگ مداومی تو گوشم پیچید .. سرم درد گرفت .. انگار یه نفر با بتک کوبونده بود تو سرم . یکی از امداد گرا به اونیکی گفت: دلم برای دختره میسوزه ازدست دادن پدر و مادر اونم این شکلی خیلی عذاب آوره. می خواستم همه چی یه خواب یا یه کابوس باشه...... اینکه فقط یه هفته مونده بود تا بریم آمریکا و اونروز تولدم بود! اینکه به اصرار من رفتیم شهربازی ! ا/ت :نننننننههههههه(با جیغ) پرستار : هی آروم باش.....آروم باش.... آخه کی میتونه بعداز مرگ پدر و مادرش آروم باشه ! داشتم می‌لرزیدم . کلمات با صدای خش دار که ناشی از گریه هام بودن از دهنم در میومدن ! ا/ت : من.. تقصیر منه .... من خواستم برم .... من باید می‌مردم....نه اونا .... این تولد من... بود ... من ... من کشتمشون ... من گشتمشوننننن یه دکتر با چند تا پرستار دیگه با قیافه های نگران اومدن تو حتما به خاطر جیغ زدنای من بود ! یکی از پرستارا یه چیزی به سرمم زد .... و نفهمیدم چی شد که پلکام کم کم بسته شد . وقتی بیدار شدم یاد اون حرف امداد گر افتادم . و اون حرف کاملا درسته چون من هنوزم دارم عذاب می‌کشم . خالم که تو سئول زندگی می‌کرد منو برد پیش خودش و من رو تویه دبیرستان ثبت نام کرد .اما بعد از دو ماه به این مدرسه اومدم . موقع درس توجهی نمی‌کردم و موقع امتحانا چند تا گذینه رو پر می‌کردم . اونم به خاطر اینکه خالم شک نکنه ! معلما به طرز عجیبی باهام راه میومدن اما من دیگه دلیلی برای زنده بودن خودم نداشتم . چه برسه به اینکه بخوام درس هم بخونم ! ا/ت ای که همیشه می‌خندید تو اون تصادف مرد چون همه ی اینا تقصیر منه ... مرگ پدر و مادرم تقصیر منه ! من نمی‌تونستم خودمو بابت این قضیه ببخشم و سعی کردم خودمو بکشم اما هر دفعه که چشمام رو باز کردم ..... تو بیمارسان بودم . (پایان فلش بک) (از دید تهیونگ) داشتم لباس فرم جدید مدرسمو می‌پوشیدم که یاد خوابی که دیشب دیده بودم افتادم . خواب همون دختری که اونروز برای اولین بار دیده بودمش . . . (فلش بک) تهیونگ : اَه .. لعنتی .... باید با خودم چتر می‌آوردم با این بارون عمرا تا نیم ساعت دیگه برسم اونجا .... یهو یه نفر زد به شونم . یرگشتم ببینم کیه و یه دختر رو دیدم . هم سن و سال خودم به نظر می‌اومد . ا/ت: بیا ! چتز منو بگیر . تهیونگ : ولی خودت چی پس!؟ ا/ت : یه ماشین قراره بیاد دنبالم بهش احتیاجی ندارم . تهیونگ : واقعا ممنونم ولی چطوری می‌تونم بهت پسش بدم ؟ لبخندی زد و گفت : ا/ت : نمیخواد پسش بدی. لبخندی که زد واقعا قشنگ بود . محو لبخندش شده بودم ... چه دختر مهربونی ... چقدرم ناز و خشگل بود .. با صداس به خودم اومدم . ا/ت : اَه... من باید برم... چترو میگیری؟ تهیونگ : میتونم اسمتو بدونم ؟ ا/ت : اسم من ا/ت هست . خدافظ . تهیونگ : .... بابت چتر ممنون ... (پایان فلش بک ) تو راه رفتن به مدرسه از سوپرمارکت یه آبمیوه با شکلات گرفتمو به عنوان صبحانه خوردم . پشت در کلاس منتظر بودم تا معلم ازم بخواد برم تو کلاس.. وقتی رفتم داخل یه نگاه به بچه های کلاس انداختم که یه چهره‌ی آشنا دیدم... خب این پارت اولم بود