بعثیها همیشه سعی میکردند سربازها و درجهدارهایی را به اردوگاهها بیاورند که از ما کینه داشته باشند و نتوانیم باهاشون ارتباط برقرار کنیم. یکی از نگهبانها، اسمش کاظم بود. شیعه بود. یک برادرش توی #جبهه کشته شده بود و دو تای دیگر هم توی ایران #اسیر بودند.
روزی که حاجآقا را آوردند #اردوگاه، با بیرحمی حاجی را شکنجه کرد. بچهها، پشت پنجرهها ایستاده بودند و بلند بلند گریه میکردند. سرتاپای حاجی غرق خون شده بود...
چند ماهی گذشت. یک روز حاجآقا رفت لباسهایش را بشوید. کاظم هم دنبالش رفت. کنارش ایستاد و حین شستن دستهایش شروع کرد با حاجآقا صحبتکردن. چند روز بعد، باز هم این کار را تکرار کرد. یک روز وقتی کاظم کارش با حاجآقا تمام شد، رفتیم پیش حاجی. گفتیم:
ـ چی میگه؟
- کی؟
- کاظم دیگه. مثل این که دستبردار نیست.
- کاظم هم بنده خداست.
اصرار کردیم. گفت: «کاظم شیعه است، میآید سؤالهای شرعیش را میپرسد.»
روزی که داشتند حاجآقا را از اردوگاه میبردند، یکی که بیشتر از همه ناراحت بود، کاظم بود. گریه میکرد. حاجآقا که سوار شد، کاظم رفت طرف فرمانده. چیزی بهش گفت. از فرماندهش خواسته بود اجازه بدهد همراه حاجآقا برود، به بهانه جلوگیری از فرار حاجی ولی در اصل برای اینکه یک روز دیگر با او باشد. بعدها باز هم حاجآقا را دیدیم. اما هیچوقت نگفت بینشان چی گذشت که کاظم اینقدر عوض شده بود.
راوی: سعید اوحدی
ژانر:
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید ورود/عضویت