يك روز مادر شنل قرمزي يه سبد ميوه به شنل قرمزي داد تا براي مادربزرگش ببره. ناگهان گرگي جلوي راهش سبز شد و از شنل قرمزي پرسيد كجا ميره. شنل قرمزي هم براش توضيح داد. تو اين فاصله گرگ بد جنس با سرعت دويد سمت خونه مادربزرگ تا اونو بخوره. ولي مادربزرگ خونه نبود. بنابراين لباس مادر بزرگ رو پوشيد تا شنل قرمزي رو بخوره. ولي مادربزرگ از راه رسيد و گرگ بدجنس رو فراري داد.

پاسخ به

×