داستان دقوقی (قسمت پنجم)
مثنوی معنوی مولانا
چون رهید آن کشتی و آمد بکام
شد نماز آن جماعت هم تمام
فجفجی افتادشان با همدگر
کین فضولی کیست از ما ای پدر
ای دقوقی با دو چشم همچو جو
هین مبر اومید ایشان را بجو
هین بجو که رکن دولت جستن است
هر گشادی در دل اندر بستن است
از همه کار جهان پرداخته
کو و کو میگو بجان چون فاخته
نیک بنگر اندرین ای محتجب
که دعا را بست حق در استجب
هر که را دل پاک شد از اعتلال
آن دعااش میرود تا ذوالجلال
با تشکر از تعاملات شما دوستان عزیز که با لایک ، کامنت و فوروارد کردن پستها از این صفحه حمایت میکنین
ژانر:
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید ورود/عضویت