خاطرات...

خاطرات... - ساعت نه شب رسیدیم، در انتهای جاده ای تاریک و باریک، جایی شبیه حیاط بود! بی در و دیوار ! باورمان نمیشد کسی آنجا بتواند زندگی کند .- در خانه نشسته بودیم ، ناگهان صدایی شنیدیم ، کسی صدایمان زد ، باورمان نشد ، قیافه شون برامون آشنا بود. خیلی خوشحال شدیم ....قدم به قدم می توان خاطره ی خوب آفرید. خاطرات خوب در خود با مهربانی با دیگران.با مرور آرشيو موسسه ، با خاطراتی مواجه میشویم که با دیدن آن، هر بیننده ای لبخند رضایت به لبش میاید.داستان زندگی خانواده ای که فراز و نشیب های زیادی را، پشت سر گذاشته اند.فرزندانی که پدر و مادر را از دست داده اند اما از آن‌جایی که همراه هر سختی آسانی است ، با لطف خداوند و همت حامیانی مهربان ، صاحب خانه می شوند. تا تحمل این غم، اندکی برای آن ها آسان تر شده و در کنار یکدیگر به رشد و بالندگی برسند.یاد و خاطره مرحوم صادق اعتدالی گرامی بادآنچه می ماند نیکوکاری ست.