زانوش همیشه درد میکرد، پاهاشو کنار چادرشبی که پهن کرده بود دراز میکرد و شروع میکرد به شکستن کله قند تا حبه حبه شون کنه، می گفت ایشالا می نَوه شانِ عروسی قند بیشکَنِم (ایشالا برای عروسی نوه هام قند بشکونم). نمیدونم چرا انقدر کارایی که مادربزرگم انجام میداد برام جذاب بود، جوری که ساعت ها دست به چونه می نشستم لسان الغیب
ژانر:

پاسخ به

×