رمان سرخور قسمت آخر

رمان سرخور قسمت آخربرگشت سمت من و برای اولین بار بدون ترس نگاهش کردم….یکی بود شبیه خودم…..دیگه از اون چهره ی ترسناک خبری نبود…..موهای خودم بود و لبخند خودم….خوده خودم بودم…..بلند شد و مثل یه روح سفید رنگ چرخ زد و بعد با لبخند بسمت دیوار رفت…..آخرین لحظه بهم نگاه کرد و رفت…..انگار برای همیشه رفت که رفت………..جون تکون خوردن نداشتم مثل یه مجسمه افتادم روی تشک و چشمهامو بستم….صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم اما اهمیت ندادم چون فکر کردم دوباره برگشته……موهامو نوازش کرد…..هم دلم برای همزادم میسوخت و هم وحشت داشتم ازش…..جرأت نکردم چشمهامو باز کنم که دم گوشم گفت:خوابیدی؟؟؟تمام عمرم منتظر همچین شبی بودم حالا تو خوابیدی؟؟؟؟صدای کمال بود…..زود چشمهامو باز کردم و نشستم…..خیلی ترسیده بودم و زبونم بند اومده بود انگار رنگ هم به چهره نداشتم که کمال گفت:فکر نکنم اینقدر ترس طبیعی باشه….!!!!طبیعیه؟؟؟؟ما عروسی کردیم و رفتیم زیر یه سقف و تا به امروز دیگه اون همزاد یا دوقلوی خودمو ندیدم…..وقتی برای مامان تعریف کردم زد زیر گریه و گفت:وقتی شما بدنیا اومدید و دیدم تو زنده ایی فقط برای زنده بودن تو خوشحال بودم و مردن اون قلت زیاد برام مهم نبود و گریه نکردم…..مامان بعداز فهمیدن این قضیه دو بار خواب اون خواهر دوقلو مو دید و باهم گفتند و خندیدند………..طبق حساب و کتابی که کردیم مامان درست شبی که همزادم برای اخرین بار رفت،، باردار شد و یه خواهر درست شبیه من بدنیا اورد……شاید باور نکنید ولی من ایمان دارم که روح همون خواهر دوقلوم توی کالبد مادرم عمر دوباره گرفت و سال ۸۱ خواهرم بدنیا اومد حتی زودتر از بچه ی من……اسمشو مامان رویا گذاشت چون واقعا مثل یه رویا و معجزه بود……همه تعجب کرده بودند که مامان با اون سن و سال بچه دار بشه ولی به لطف خدا شده بود تا بعداز من تنها نمونند…..یک سال بعداز بدنیا اومدن رویا خدا به من هم دوقلو دو تا پسر داد……خیلی خوشحال بودم که بچه هام پسر هستند آخه بقدری سختی و عذاب و حرف و حدیث شنیده بودم که فقط از خدا جنسیت پسر میخواستم نه دختر……..واقعا از ته دل همیشه دعا میکردم که دختر دار نشم…..خداروشکر زندگی قشنگی با کمال دارم مخصوصا که مامان و بابا هم اومدند شهر ما و کنار خونه ی ما خونه خریدند و من میتونستم هر روز ببینمشون……رویا منو تبدیل به یه خواهر خوب کرد و تمام اون ر