غزلیات شمس(مولانا)_قسمت هفتم

داد جاروبی به دستم آن نگارگفت کز دریا برانگیزان غبارباز آن جاروب را ز آتش بسوختگفت کز آتش تو جاروبی برآرکردم از حیرت سجودی پیش اوگفت بی‌ساجد سجودی خوش بیارآه بی‌ساجد سجودی چون بودگفت بی‌چون باشد و بی‌خارخارگردنک را پیش کردم گفتمشساجدی را سر ببر از ذوالفقارتیغ تا او بیش زد سر بیش شدتا برست از گردنم سر صد هزارمن چراغ و هر سرم همچون فتیلهر طرف اندر گرفته از شرارشمع‌ها می‌ورشد از سرهای منشرق تا مغرب گرفته از قطارشرق و مغرب چیست اندر لامکانگلخنی تاریک و حمامی به کارای مزاجت سرد کو تاسه دلتاندر این گرمابه تا کی این قراربرشو از گرمابه و گلخن مروجامه کن دربنگر آن نقش و نگارتا ببینی نقش‌های دلرباتا ببینی رنگ‌های لاله زارچون بدیدی سوی روزن درنگرکان نگار از عکس روزن شد نگارشش جهت حمام و روزن لامکانبر سر روزن جمال شهریارخاک و آب از عکس او رنگین شدهجان بباریده به ترک و زنگبارروز رفت و قصه‌ام کوته نشدای شب و روز از حدیثش شرمسارشاه شمس الدین تبریزی مرامست می‌دارد خمار اندر خمار