رمان یک دنیا مادر قسمت پنجم

رمان یک دنیا مادر قسمت پنجمبعداز عروسی وارد دنیای زنانه شدم….. بچه بودم اما از من توقعات یه ادم بزرگ رو داشتند…..تا قبل از عروسی نمیدونستم که بابای حسین دو همسرست…..یعنی من دو تا مادرشوهر داشتم……..هر دو مادرشوهر رو دیده بودم اما عقلم نمیرسید که هوو یعنی چی؟؟؟؟؟مادرشوهر واقعی من یعنی مادر حسین خانم خیلی خوبی بود و نظیرش اون زمان کم بود…….اما امان از دست همسر اول…..همسر اول پدر شوهرم بچه دار نشده بود و بخاطر همین با مادر حسین ازدواج کرده بود………….مادر شوهرم ۹تا بچه داشت که حسین پسر ارشدش و ۲۰ساله بود……بخاطر این تعداد بچه همسر اول کلی بهش حسادت میکرد و حرف زور میگفت و قطعا این زورگویی و اذیتهاش برای من هم بود………. از ناراحتیهای اوایل زندگیم چیزی نمیگم چون اغشته به بچگی و کوتاه فکری خودم هم هست…………..دوسال گذشت و تمام این دو سال رو از حسین فراری و مجبور بودم که تو یه اتاق باهم بخوابیم………بقدری از حسین و پدرشوهرم کتک میخوردم که تو روستا هیچ زن و دختری تا حالا کتک نخورده بود…..به کتک خور روستا معروف شده بودم ولی کم نمیاوردم و جواب میدادم ….. همین پررو بودنم باعث میشد بیشتر کتک بخورم…….آجان که اصلا دخالت نمیکرد و میگفت:طاهره دیگه از ما جدا شده و اختیارش دست اون خانواده است……….اما علی( داداش بزرگم )طاقت نمیاورد و هر وقت حسین رو جایی گیر میاورد حسابی حقشو میزاشت کف دستش و از من حمایت میکرد…….البته یه حامی تو اون خونه هم داشتم و اون کسی نبود جز مادرشوهرم…..مادرشوهرم، یه خانم کوتاه قد و سرخ و سفید و مهربونی بود ولی اختیاری از خودش نداشت و مخفیانه بهم رسیدگی میکرد……البته کمکهای آبا و خواهرای بزرگترم رو هم نادیده نمیگیرم که باعث شدند زودتر بزرگ شم و به جو جدید عادت کنم…..۱۲ ساله بودم که یه روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم برای اولین بار.....اون روزا، این چیزا را به دخترا نمی گفتند و زشت می دونستن. مادر شوهرم بهم گفت و.....وقتی شب حسین اومد خونه ،معلوم بود که متوجه ی وضعیت من شده ،حدس زدم که مادرش بهش خبر داده تا حواسش به من باشه…..موقع خواب حسین بهم لبخند زد و گفت:دیگه بزرگ شدی و میتونیم بچه دار بشیم……..با خودم گفتم:بچه!!؟؟؟وای نهههه….من حتی فهیمه رو نمیتونم نگهدارم ،،،چطوری بچه ی کوچولو نگهدارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟آبا وقتی بچه های خواهرمو بدنیا میاورد دیده بودم و میدونستم که