رمان یک دنیا مادر قسمت چهارم

رمان یک دنیا مادر قسمت چهارم رسیدیم خونه….مامان کلی نشگونم گرفت و موهامو کشید و گفت:تو ادم نمیشی….زودتر بری خونه ی شوهرت من هم راحت میشم….. اون شب نمیدونم به آجان چی گفت و چی شنید که فرداش حسین و خانواده اش اومدند خونمون………… حرفها زدشده و طی یک هفته آبا دو دست رختخواب اماده کرد و یه کم وسایل خونه و اعلام آمادگی کردند برای عروسی….. گذشت و …..دو روز مونده به عروسی، موقع ناهار از حیاط صدای مردونه ایی یاالله گفت…. اون زمان آبا یا دخترایی که نامزد داشتند و بالای ۹سال بودند چه تو خونه چه بیرون همیشه حجاب داشتند….یعنی من هیچ وقت آبا رو بدون روسری نمیدیم به جز وقت خواب یا شستن موهاش………….. با شنیدن صدا دویدم سمت ایوان و دیدم اقا معلمه….. وای…..اقا معلم !!!!خونه ی ما چیکار میکرد؟؟؟؟با خجالت برگشتم داخل اتاق و به مامان گفتم:آبا!!آبا!!اقا معلمه….. مامان که تعجب کرده بود بلند شد و دستی به سر و روش کشید و رفت حیاط….. آبا گفت:سلام!!خوش اومدی….بفرما….. اقا معلم گفت:سلام!!!مزاحم نمیشم!!!همینجا تو ایوان میشینم…..همسرتون خونه است….؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آبا گفت:نه….…کاری داشتی؟؟؟ اقا معلم گفت:میخواستم اون دخترت که دوست داره درس بخونه رو اجازه بگیرم و ببرم مدرسه……….. آبا گفت:اون شوهر داره و شوهرش اجازه نمیده…….. اقا معلم که بعدها فهمیدم اهل تهرانه با تعجب گفت:آخه خیلی بچه است…..پس چرا خونه ی شما میمونه؟؟؟ آبا گفت:بچه نیست….ده سالشه….هنوز عقد نکردند…دو روز دیگه میره خونه ی شوهرش…………. اقا معلم با چهره ایی گرفته و متعجب ،خداحافظی کرد و رفت …. همون روز نزدیک غروب مادربزرگم اومد خونمون و گفت:اقامعلم ،طاهره رو خواستگاری کرده و میگه فقط بخاطر اینکه بتونم کمکش کنم تا درس بخونه میخواهم زنم بشه …. آبا زد تو صورتش و گفت:خاک بر سرم!!!وای اگه حسین و خانواده اش بشنوند آبرو برامون نمیمونه……. مادربزرگم گفت:اون معلمه و اهل تهرانه!!همه چی هم داره….تازه از اینجا میبره و حرف و حدیثی هم پشت سرش نمیشه…..والا به هر کی میگم همه با تعجب میگند خوش به حالش که یه معلم ازش خواستگاری کرده،،،عجب شانسی داره طاهره…………. انگار مامان با حرفهای مادرش یه کم نرم شد چون گفت:چی بگم والا!!؟؟ ولی وقتی به آجان گفت که معلم خواستگارمه….آجان اول به مامان یه کتک مفصل زد و بعد رفت سراغ اقا معلم و کاری کرد که دیگه برای تدریس هم به روستای ما نی