حاج قاسم (رفته که با خورشید برگرده)

انگار که شهر از نفس افتاد اون روز وقتی که خبر پیچید چشم در و دیوار گریون بود تو کوچه ها عطر سفر پیچید وقتی که گفتن حاج قاسم رفت این خاک انگار دلش خون شد انگار بغض اسمون وا شد چشماش یه باره ابر و بارون شد کی گفته که سردار رفت از دست کی گفته این خونا هدر میشه آینه وقتی میشکنه تازه تکثیر میشه، زنده تر میشه هر جواد سعادت