آن روز مهران، مدیر محترم و پرتلاش، با نگاهی از تلاش‌های بی‌پایانش خسته و خواب‌آلوده به اداره رسید. اما آنچه او را از همه خستگی‌ها بیشتر کرد، یک خاطره شیرین بود که اشک‌های او را جاری کرد. آن روز یکی از کارمندان ازدواج کرد و همه همکاران به او تبریک گفتند. مهران نیز مثل همیشه زیر بار امور سنگین کاری می‌ریخت، اما در آن لحظه خوشحالی و شادی را در چهره او دیدند و این خاطره، اشک او را جاری کرد و به او یادآوری کرد که زندگی از جشن و خوشی‌های کوچک تشکیل شده است.
ژانر:

پاسخ به

×