در یک روز زمستانی، پسری جوان از المان به خانه مادرش در ایران بازگشت. او با بستهی هدیهای بزرگ و زیبا به مادرش رسید و قصد داشت او را شگفتزده کند. مادر با لبخندی زیبا پسرش را به خانه خوشآمد گفت و هدیهی او را با شگفتی باز کرد. پسر، یک کیت نقاشی حرفهای را برای مادرش تهیه کرده بود و میخواست با این هدیه، مادرش را به شگفتزدگی بکشاند. مادر، با دیدن هدیهی زیبا پسرش را به خاطر توجه و محبتش سپاسگزاری کرد و گفت: تو تنها هدیهای که من از تو میخواهم، حضورت و محبتت است. این لحظه ناب محبت و شادی بود که پسر و مادر به یادگاری از آن عکسی به هم گرفتند و برای همیشه در یاد و خاطرههاشان نگهداری کردند.
ژانر:
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید ورود/عضویت