نامه آخر رومینا اشرفی به پدرش با یک نقاشی وحشتناک / او چه نوشته بود؟ / معلمش چه گفت؟!یکی از اهالی روستای سفیدسنگان می‌‌گوید: «اهالی در شوک حادثه‌اند. خودمان مریض شده‌ایم. شب‌ها وحشت‌زده از خواب بیدار می‌شویم.» ‌دخترها طوفان را به چشم دیده بودند؛ ابرهای سیاه و سفید را که سر به ‌سر هم داده و آسمان را صدای غرش برداشته بود. باد مثل قاصدی از میان ابرها آمده بود پایین و خاک ‌را بلند کرده بود. درخت‌ها بی‌قرار روز عزا، سرها را به هم نزدیک می‌کردند و دریای شمال، ‌خوابیده زیر پای قبرستان، موج روی موج می‌انداخ
ژانر:

پاسخ به

×