. ••• در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
دل که آیینهٔ شاهیست غباری دارد
از خدا میطلبم صحبت روشنرایی
کردهام توبه به دست صنمی بادهفروش
که دگر می نخورم بی رخ بزمآرایی
جویها بستهام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهیبالایی
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشهٔ چشم از غم دل دریایی
شرح این قصّه مگر شمع برآرد به زبان
ورنه پروانه ندارد به سخن پروایی
نرگس ار لاف زد از شیوة چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی
سخن غیر مگو با من معشوقهپرست
ژانر:
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید ورود/عضویت