متن: دیده‌اید که مردم از خاطرات دفاع مقدس لذت می‌برند؟ ولی نمی‌شود توضیح داد که جوان‌ها از حضور در دفاع مقدس، هزار برابر بیشتر لذت می‌بردند؛ با اینکه آنجا پُر از تیر و ترکش بود! اصلاً نمی‌شود این‌را توضیح داد! باور کنید خیلی از رزمنده‌ها بودند که مدام می‌گفتند: «خدایا ما شهید نشویم ها!» حتی رسماً دعا می‌کردند: «مجروح هم نشویم! اسیر هم که اصلاً!» وقتی به او می‌گفتی: «خُب، نیا» می‌گفت: «نمی‌توانم!» خُب تو که می‌گویی هیچ‌کدام از اینها برایم اتفاق نیفتد، نیا دیگر! می‌گفت: «ان‌شاءالله اتفاق نمی‌افتد» با دعا و توسل و زیارت عاشورا... خُب، نیا! می‌گفت: «نمی‌شود، نمی‌توانم این بچه‌ها و این فضا و این حس زیبا را رها کنم» لذا می‌آمد. اصلاً هلاک می‌شد اگر نمی‌آمد. احساس می‌کرد، دارد نامردی می‌کند. اینها شیر پاک خورده هستند دیگر! وای! آن صحنه‌هایی که مامان و ‌باباها را راضی می‌کردند! من می‌دیدم. مامانش می‌گفت: «نه، نمی‌خواهد! به‌هیچ‌وجه!» او می‌گفت: «مامان! نگاه کن، توی روضۀ امام حسین(ع)، حضرت زینب(س)...» مامانش می‌گفت: «آخر من طاقتش را ندارم» باز می‌گفت: «مامان! حضرت زینب(س)، روضۀ امام حسین(ع)...» می‌گفت: «خُب، برو! ولی مواظب خودت باشی ها!» می‌گفت: «مامان ممنونت هستم! روضه، حضرت زینب(س)...» می‌گفت: «تو را به خدا! بس است دیگر!» به بابایش می‌گفت: «بابا من می‌خواهم بروم» می‌گفت: «نخیر نمی‌شود بروی! به اندازۀ کافی در جبهه‌ها هستند!» می‌گفت: «بابا! علی‌اکبر! امام حسین(ع)، روضه...» می‌گفت: «خُب حالا بعداً برو، درست را تمام کن بعد برو!» می‌گفت: «بابا!» می‌گفت: «حالا کِی می‌خواهی بروی؟!» مثلاً آخر همین هفته... بعضی از باباها بودند که آن یک هفته را هم قهر می‌کردند! بعد هم -موقع
ژانر:

پاسخ به

×