غزل 16 حافظ - خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
خمی که ابروی شوخ ِ تو در کمان انداخت، به قصد ِ جان ِ من ِ زار ِ ناتوان انداخت، نبود نقش ِ دو عالم که رنگ ِ الفت بود، زمانه طرحِ محبت نه این زمان انداخت، به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد، فریب ِ چشم ِ تو صد فتنه در جهان انداخت، شراب خورده و خوی کرده میروی به چمن، که آب ِ روی تو آتش در ارغوان انداخت، به بزمگاه ِ چمن دوش مست بگذشتم، چو از دهان ِ توام غنچه در گمان انداخت! ویدیوهای مرتبط
ویدیوهای جدید