یک روز می آیی که من دیگر دچارت نیستم...

یک روز می‌آیی که من، دیگر دچارت نیستم از صبر ویرانم ولی، چشم‌انتظارت نیستم یک روز می‌آیی که من، نه عقل دارم نه جنون نه شک به چیزی، نه یقین، مست و خمارت نیستم شب‌زنده داری می‌کنی، تا صبح زاری می‌کنی  تو بی‌قراری می‌کنی، من بی‌قرارت نیستم پاییزِ تو سر می‌رسد، قدری زمستانی و بعد گل می‌دهی، نو می‌شوی، من در بهارت نیستم افشین یداللهی خوانش: محمدرضافلاح