میخوام یه داستان تعریف کنم بخونید قشنگه

یه روز زمستون داداشم برام یه عروس هلندی آورد عروس هلندی من اسمش فندق بود آقا این پاهاش مشکل داشت 10 سال 8 ماه مهمون خونمون بود جوری وابستش بودم ک ی دقه تو قفس نبود کسایی ک پرنده دارن میدونن یه رو دختر خالم میاد و اونو می کشه منم میزنم ب سیم آخر و دیوونه میشم و دختر خالمو خیلی میزنم ک کارش ی بیمارستان بکشه حالا امیدوارم فرشته ها کنار فندقم باشن و ازش محافظت کنن دلم براش خیلی تنگ شده خیلی خیلی