به گزارش اختصاصی خبرنگار رکنا: ساعت شب بود و فرزندان دکتر محمد اعتمادی آمقان،منتظر بودند که مثل هر شب،عقربه های ساعت که به شب نزدیک می شوند،پدر و مادرشان با لبخند در قاب در ظاهر شوند.اما آن شب با همیشه فرق داشت.مادر به تنهایی از راه رسید،آن هم مضطرب و نگران.نگاه مات و مبهوت بچه ها،مادرشان را دنبال می کرد که دستپاچه و سراسیمه دنبال چیزی می گشت انگار.از این اتاق به آن اتاق می رفت و سعی می کرد صورت گریانش را از بچه ها پنهان کند.
بچه ها پشت سر هم سوال می پرسیدند:«بابا کجاست؟ ... کجا داری می روی؟ ... چرا بابا نیامد خانه؟»
مادر یکی در میان جواب بچه ها را می داد.اما بالاخره چیزی که بچه ها دستگیرشان شد این بود:«پدرشان بیمار بد حال دارد و مادر باید برای انتقال مریض به بیمارستان به کمک پدرشان برود.»
اما این سناریوی ساده ای بود که کودکان با صداقتی کودکانه باورش کرده بودند.ماجرا اما چیز دیگری بود:«پدر به قتل رسیده بود.مادر داشت برای رسیدگی به کارهای اداری به اداره آگاهی می رفت.»
مرد معتاد متادون می خواست
اولین سوز هوای سرد پاییزی در روستای ایلخچی تبریز پیچید.تنها یک روز مانده بود به رسیدن پاییز.همسر دکتر اعتمادی مثل هر روز در درمانگاه مشغول رسیدگی به بیماران بود که یک معتاد وارد درمانگاه شد.
زن جوان در گفتگوی اختصاصی با خبرنگار رکنا در مورد روز حادثه گفت:«من و همسرم هر دو در یک درمانگاه کار می کردیم.همسرم یک کلینیک ترک اعتیاد هم دایر کرده بود.روز حادثه یکی از اهالی بخش ایلخچی،به درمانگاه مراجعه کرد و از ما تقاضا کرد که به او داروی متادون بدهیم.اما همسرم می گفت چون نام او در لیست بیماران ما نیست و در کلینیک ما پرونده ندارد نمی تواند به او دارو بدهد.با اینکه از همان لحظه اول همسرم ب
ژانر:
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید ورود/عضویت