آهوی خوش شانسی که به طرز معجزه آسایی نجات یافت

طی شد این عمر، تو دانی به چه سان پوچ و بس تند چنان باد دمان همه تقصیر من است این که خودم می دانم که نکردم فکری که تعمق ننمودم روزی، ساعتی، یا آنی که چه سان می گذرد عمر گران کودکی رفت به بازی، به فراغت، به نشاط فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات همه گفتند کنون تا بچه است بگذارید بخندد شادان که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست بایدش نالیدن من نپرسیدم هیچ که پس از این ز چه رو نتوان خندیدن نتوان فارغ و وارسته زغم همه شادی دیدن هم چو مرغی ازاد هر زمان بال گشادن سر هر بام که شد خوابیدن ای صد افسوس که چون عمر گذشت معنی اش می فهمم حال من می فهمم که این سه روز از عمرم به چه ترتیب گذشت کودکی در غفلت، نوجوانی شهوت، در کهولت حسرت