ضیافت 29 مولانا

ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ماانا فتحنا الصلا بازآ ز بام از در درآای بحر پرمرجان من والله سبک شد جان مناین جان سرگردان من از گردش این آسیاای ساربان با قافله مگذر مرو زین مرحلهاشتر بخوابان هین هله نه از بهر من بهر خدانی نی برو مجنون برو خوش در میان خون برواز چون مگو بی‌چون برو زیرا که جان را نیست جاگر قالبت در خاک شد جان تو بر افلاک شدگر خرقه تو چاک شد جان تو را نبود فنااز سر دل بیرون نه‌ای بنمای رو کایینه‌ایچون عشق را سرفتنه‌ای پیش تو آید فتنه‌هاگویی مرا چون می‌روی گستاخ و افزون می‌رویبنگر که در خون می‌روی آخر نگویی تا کجاگفتم کز آتش‌های دل بر روی مفرش‌های دلمی غلط در سودای دل تا بحر یفعل ما یشاهر دم رسولی می‌رسد جان را گریبان می‌کشدبر دل خیالی می‌دود یعنی به اصل خود بیادل از جهان رنگ و بو گشته گریزان سو به سونعره زنان کان اصل کو جامه دران اندر وفا

 4 سال پیش

پاسخ به

×