حافظ خوانی:چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست

*** چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست سخن‌شناس نیی جان من خطا اینجاست سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید تبارك‌الله ازین فتنه‌ها که در سر ماست در اندرون من خسته‌دل ندانم کیست که من خموشم و او در فغان و در غوغاست دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب بنال هان که ازین پرده کار ما به‌نواست مرا به کار جهان هرگز التفات نبود رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم گرم به باده بشویید حق به دست شماست از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست چه راه بود که در پرده می‌زد آن مطرب که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست ندای عشق تو دوشم در اندرون دادند فضای سینهٔ حافظ هنوز پر ز صداست