به نام خداوند بخشنده مهربان راوی : قاسم شبان یکی از عملیات های نفوذی ما در غرب به اتمام رسید.بچه ها را فرستادیم عقب. پس از پایان عملیات، یک یک سنگرها را نگاه کردیم. کسی جا نمانده بود. ما آخرین نفراتی بودیم که بر می گشتیم. ساعت یک نیمه شب بود.ما پنج نفر ندتی راه رفتیم. به ابراهیم گفتم: آقا ابرام خیلی خسته ایم، اگه مشکلی نیست اینجا استراحت کنیم. ابراهیم موافقت کرد و در یک مکان مناسب مشغول استراحت شدیم. هنوز چشمانم گرم نشده بود که احساس کردم از سمت دشمن کسی به ما نزدیک می شود! یکدفعه از جا پریدم. از گوشه ای نگاه کردم، درست فهمیده بودم در زیر نور ماه کاملاً مشخص بود. یک عراقی در حالی که کسی را بر دوش حمل می کرد به ما نزدیک می شد! خیلی آهسته ابراهیم را صدا زدم. اطراف را خوب نگاه کردم، کسی غیر از آن عراقی نبود! وقتی خوب به ما نزدیک شد از سنگر بیرون پریدم و در مقابل آن عراقی قرار گرفتیم. سرباز عراقی خیلی ترسیده بود.همانجا روی زمین نشست. یکدفعه متوجه شدم، روی دوش او یکی از بچه های بسیجی خودمان است! او مجروح شده و جامانده بود! خیلی تعجب کردم. اسلحه را روی کولم انداختم. با کمک بچه ها، مجروح را از روی دوش او برداشتیم.رضا از او پرسید: تو کی هستی، اینجا چه می کنی!؟ سرباز عراقی گفت: بعد از رفتن شما من مشغول گشت زنی در میان سنگرها و مواضع شما بودم. یکدفعه با این جوان برخورد کردم. این رزمنده شما از درد به خود می پیچید و مولا امیرالمومنین (ع) و امام زمان (عج)را صدا می زد. من با خود گفتم: به خاطر مولا علی (ع) تا هوا تاریک است و بعثی ها نیامده اند این جوان را به نزدیک سنگر ایرانی ها برسانم و برگردم! بعد ادامه داد:شما حساب افسران بعثی را از حساب ما سربازان شیعه که مجبوریم به جبهه بیاییم جدا کنی
ژانر:
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید ورود/عضویت